لنالنا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

ملکه سرزمین من

و اما خاطرات زایمان

روز جمعه اول مهر ماه بود ..علی رفته بود سر کار ومن هم از صبح روی مبل دراز کشیده بودم وفقط میخوردمو کانال تی وی عوض میکردم مامان جون قرار بود فردا از شیراز بیاد ومنم کلی از برنامه هامو گذاشتم تا مامانم بیاد ..میخوام برم آتلیه عکس بگیرم ............کلی خرید واسه خودم وباباعلی داشتم عصر شد که بابایی از سر کار اومد وبا تعجب به شکم من نگاه میکرد و میگفت چرا شکمت اینطوری شده .............امروز شکمت یه جور دیگس ......انگار بابایی  فهمیده بود یه خبرایی هس به علی گفتم دلم شیرینی ناپلئونی میخواد اون بیچاره هم با وجودیکه خیلی خسته بود گفت خوب پاشو تا بریم سر کوچه بخریم شال و کلاه کردیم ورفتیم توی راه رفتن همه چیز خوب بود ولی به مغازه شیرین...
10 بهمن 1390

دلتنگم

دختر گلم دلم نوشتن میخواد برای تو مینویسم تا بدانی چه روزها و  ثانیه ها که بدون تو بر ما گذشت و ما چقدر منتظر بودیم تا خدا هدیه بزگ آسمونی رو به ما ارزونی کرد برای تو مینویسم تا بعدها طعم انتظار را بفهمی وبدانی که چه تلخ بوده بدون تو زندگی کردن برای تو مینویسم تا یه روز یکه خودت مامان شدی بفهمی مامان وبابا حاضرن تمام دنیاشونو بدن تا تو بیایی ولبخند بزنی به زندگیشون عزیزم .دخترک دلبندم تمام در ودیوار خونه منتظر صدای گریه و خندیدن های توست                                &n...
10 بهمن 1390

هفته 36 بارداری (چهارشنبه 30شهریور 1390)

امروز وقت دکتر داشتم با زندایی که از شیراز اومده بود اصفهان رفتیم دکتر خانم دکتر گفت همه چیز خوبه ......گفتم احساس میکنم انقباض دارم .ولی گفت نه هنوز خیلی وقت داری احتمالا هم سزارین میشم من همچنان میترسم ...
10 بهمن 1390

دست نوشته بابایی (13شهریور 1390 )

امروز بابا ومامان رفتن  بیمارستان برای شرکت در کلاس ماساژدرمانی قبل از زایمان .....بعد از کلاس خانم مراغه پور به بابایی یه جایزه دادو اون شنیدن صدای قلب دختر نازش بود دختر گلم قلبت خیلی تند تند میزد من قلبم از تو سینم در اومد......خیلی با حال بود
10 بهمن 1390

هفته 34 بارداری........ (14شهریور1390)

امروز صبح وقت سونو داشتم با مامان جونی رفتیم تو مطب دکتر دل تو دلم نبود اخه از ماه 5دیگه سونو نکرده بودم میترسیدم ...خانم دکتر مامانی رو سونو کرد وگفت همه چیز عالیه عزیز دل من 2560گرم بود که تو هفته 34 رشدت خیلی خوب بود دیگه کم کم داره شمارش معکوس شروع میشه وتو نازنین کمتر از 1ماه دیگه میای تو خونمون وجمع ما3 نفری میشه خدایا هزار بار شکرت این لحظه ها رو قسمت همه منتظرا که دلشون میخواد مامان بشن کن ............آمین ...
10 بهمن 1390

چطوری به دنیات بیارم .......طبیعی یا سزارین (28 مرداد1390)

از طبیعی به خاطر درداش نمی ترسم به خاطر اینکه شاید سلامتی تو به خطر بیفته میترسم واز سزارین هم به خاطر عوارضش برای بدنم خودم نمی ترسم میگم نکنه داروی بیهوشی روی تو اثر بد بزاره خلاصه منودم تو این کار............ توبرای مامانی دعا کن تا بهترین ها براش رقم بخوره همون چیزی که برای هر دوتامون بهترینه دختر قشنگم ...
10 بهمن 1390

هفته 32بارداری....(27 مرداد1390)

عزیز مامان الان 32هفته است که داری وجود مامانو با وجودت گرم میکنی گل قشنگ .دختر خودم من دارم از تکونهای تو سر شوق میام من وبابا خیلی منتظریم که ببینیمت .هر شب کلی راجع بهت حرف میزنیم ..........هرچیزیز راجع به تو برامون جذاب و جالبه تو میای و میشی تنها بهمونه من وبابا علی برای زندگی کردن وزنده بودن مامانم  نمی دونی ونمی تونی بفهمی تا زمانیکه خودتم مادر بشی که چقدر نفسهام بسته به همین تکون خوردنات داره هروز برای سلامت بودنت کلی دعا میخونم ...... مامان بزرگ وبابا بزرگ شیرازی وخاله مریم کلی از وسایلتو خریدن ودر تدارک اماده کردن اونا هستن تا یه اتاق خیلی خوشکل برات درست کنیم اخه تو بزرگترین وبهترین هدیه خداوندی قدمات مبارکه عزیزم .نم...
10 بهمن 1390

سونوی تعیین جنسیت ....(18خرداد1390)

امروز با هزارتا امید وارزو  با مامان جون شال وکلاه کردیم رفتیم مطب دکتر تا بالاخره بفهمیم شما دخملی هستی یا پسملی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از خانم دکتر خواستم تا مامان جون هم بیاد داخل اتاق وخانم دکتر که منو سونو کرد گفت یه دختر خوشکل و س ک س ی داری ....من از سلامتت پرسیدم وگفت همه چیز خوبه خدارو شکر از خوشحالی داشتم پرواز میکردم همیشه دلم میخواست بچه اول دختر باشه که خدا این لطفو شامل حالم کرد بعداز در مطب هم با مامان جون وبابا علی راهی شیراز شدیم تا برای دخترمون کلی سیسمونی بخریم ....................اخ که چقدر  دلم لک زده واسه شیراز   ...
8 بهمن 1390